7 - هم آغوش
من از دیروز می آیم بگو امروز و فردا را
که بشکن با قناعت دست بی یار تمنا را
پلشتی دیدن از چشم پلشتانست اما تو
ببین با چشم خوش بینانه نازیبا و زیبا را
کجا آتش گرفته این چه جایی هست کاین خورشید
بهمره میکشد ذرات اقیانوس و دریا را
همآغوش خود گشتم در این یک لحظه چون دیدم
بهم پیچیدن در خویشتن گلسنگ و خارا را
من او را سجده می آرم آنکس را که بی مکتب
به من آموخت بی سختی نوشتار الفبا را
چه خواهد شد اگر روزی دراین دنیای وانفسا
بگیری از کرم زیر بغل مردان بی پا را
گروهی رهسپاریم و زمان در پیش و می بینیم
که با خود می برد این سیل غم نادار و دارا را
اگر مشاطه گر گشتم ندانم با چه آرایم
دو چشم و مو و رخسار و لب یار شکیلا را
ز جذبه تا برون آید به گاه خلسه معنا
هزاران کلمینی گفت پیغمبر حمیرا را
تو خواندی سوی خود صد غنچه گل یارب تمنایی
کنی سیراب دراین دشت خون گلهای صحرا را