باد حرمت گذار صحرا را
آب را کوهه آب دریا را
گرگ سان زوزه میکشی از دور
کم کن این نعره های بیجا را
خار خود پاره تن گلهاست
چون فراتر نمی نهد پا را
می پسندی برای صبر دلت
حُسن تعبیر سنگ خارا را
به کجا میکشی به همراهت
ای زمان صخره های بی پا را
به چه کار آیدت ازاین معقول
بخدا واگذار آنها را
فرصتی داده قافیه کامشب
تا کنم حمد و مدح مولا را
عشق را نازم ازسر یاری
حلقه کرده گدا و دارا را
داد حافظ نشان بمردم عشق
گوته مردم شناس دنیا را
قسمت ما کن ای مقسم رزق
عشق پرهیز شمس و ملا را
عشق مادر که فوق آیین است
برده تا آسمان مسیحا را
می توان در وفای زینب دید
عشق پاک علی و زهرا را
خاطر آشفته ام خداوندا
از سرم کم کن مدارا را
یا خدا می شود و یا خرما
من گزیدم خدای خرما را
ای برادر بیا بپای یقین
به کناری گذاراما را
نیست آنجا که گرد آن گردی
فالگوشی نشین همین جا را
من رهایم که لاابالی وار
بسته ام سخت دست دنیا را
در عجب مانده ام چرا دنیا
خسته کرده است پیروبرنا را
آن شب تو شب مبارک هست
که ببینی طلوع فردا را
دست گیرد ترا پسر ای دوست
گر بگیری تو دست بابا را
تو بدنبال گل برو ای خار
به منش واگذار صحرا را