نیرنگ می زنی به همه با خدا چرا

پا می نهی به خلوت ایمان ما چرا

این لحظه ها یکیست پس ایدل چه میکنی

این دم جدا تفکر و فردا جدا چرا

سلطان روزگاری و با فکر در همت

گشتی بجای اهل کرامت گدا چرا

راه من و تو ختم بخیراست با نیاز

پس ای رفیق اینهمه ناز و ادا چرا

اینجا همان کجاست که گشتیم سالها

راهی شدی بجانب این ناکجا چرا

گر تیشه نیست در ید قدرت نمای عشق

از بیستون درد برآید صدا چرا

آئینه باش و عیب مرا روبرو بگو

خنجر زدی بزن ولی از قفا چرا

یارب بشام قدر که وقت اجابتست

بشکسته ای به قهردو دست دعا چرا

چون چشمه ها که در دل صحرا بود روان

گشتی چو موج آینۀ کج نما چرا